ما خيل بندگانيم ما را تو مي شناسي
هر چند بي زبانيم ما را تو مي شناسي
ويرانه ايم و در دل ، گنجي ز راز داريم
با آن كه بي نشانيم ، ما را تو مي شناسي
با هر كسي نگوييم راز خموشي خويش
بيگانه با كسانيم ، ما را تو ميشناسي
جوان خيلي آرام و متين به مرد نزديك شد و با لحني مودبانه گفت : ببخشيد آقا ! من مي تونم يه كم به خانوم شما نگاه كنم و لذت ببرم؟؟؟
مرد كه اصلا توقع چنين حرفي را نداشت و حسابي جا خورده بود ،
اخيراً خاطرهاي منتسب به علامه جعفري در فضاي مجازي منتشر شده كه جالب و خواندني است
به گزارش جهان نيوز، علامه جعفري ميگفت تو يكي از زيارتام كه مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم يا امام رضا دلم ميخواد تو اين زيارت خودمو از نظر تو بشناسم كه چه جوري منو ميبيني.
نشونه شم اين باشه
دست مريزاد !!! خوب امانت داري كردي ، خوب آبرو داري كردي
راستي اين چادر سياهي كه ازش فرار مي كني و با بهونه هاي مختلف ميگي كه سنگينه ، با چادر گرمم ميشه ، نمي تونم سرم نگه دارم...
مي دوني چادر چيه؟ چادر همونيه كه پشت در خانه سوخت ولي از سر فاطمه نيفتاد
و اي كاش باور كنيم كه زيبايي به برهنگي نيست.
گفت : پسرم بيا ناهار بخوريم.
پرسيد : ناهار چي داريم مادر؟
گفت : باقالا پلو با ماهي.
با خنده رو به مادر كرد و گفت : ما امروز اين ماهي هارو مي خوريم و يه روزي اين ماهي ها ما رو مي خورند...
چند سال بعد ، والفجر 8 ...
شهيد باكري درون اروند گم شد.
مادر تا آخر عمرش ماهي نخورد...