معرفی وبلاگ
داستانهای زیبای حجاب - داستانهای مذهبی - آثار احترام به پدر و مادر - دختر 8 ساله در دام جوان شيطان صفت - مار در دهان مادر - صداقت آمریکایی - خیانت همسر - ای کاش شهر دار غیرت داشت سامانه پیامکی وبلاگ حجاب زینبی و جنگ نرم آماده دریافت انتقادات و پیشنهادات شما می باشد. در ضمن اگر مایل به دریافت پیامک های مذهبی رایگان هستید نام خود را به سامانه ارسال نمایید 50002666100037
دسته
http://ghods16.blogfa.com/
hejabezeynabi@mihanblog.com
حجاب
آرشیو
آمار وبلاگ
Rss
طراح قالب
GraphistThem272

ما خيل بندگانيم ما را تو مي شناسي
هر چند بي زبانيم ما را تو مي شناسي

ويرانه ايم و در دل ، گنجي ز راز داريم
با آن كه بي نشانيم ، ما را تو مي شناسي

با هر كسي نگوييم راز خموشي خويش
بيگانه با كسانيم ، ما را تو ميشناسي

دسته ها : سيد خراساني
دوشنبه ششم 8 1392 8:37 بعد از ظهر

جوان خيلي آرام و متين به مرد نزديك شد و با لحني مودبانه گفت : ببخشيد آقا ! من مي تونم يه كم  به خانوم شما نگاه كنم و لذت ببرم؟؟؟

مرد كه اصلا توقع چنين حرفي را نداشت و حسابي جا خورده بود ،

دوشنبه ششم 8 1392 7:43 بعد از ظهر


اخيراً خاطره‌اي منتسب به علامه جعفري در فضاي مجازي منتشر شده كه جالب و خواندني است
به گزارش جهان نيوز، علامه جعفري مي‌گفت تو يكي از زيارتام كه مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم يا امام رضا دلم ميخواد تو اين زيارت خودمو از نظر تو بشناسم كه چه جوري منو مي‌بيني. 

 

نشونه‌ شم اين باشه

 

 

 

 

دوشنبه ششم 8 1392 7:31 بعد از ظهر
يه مادر مي تونه ده تا بچه رو تو كوچيكي نگه داره ....

ولي ده تا بچه نمي تونن همون يه مادر رو تو بزرگسالي نگه دارن....


دوشنبه ششم 8 1392 7:14 بعد از ظهر
آهاي خانوم بي حجاب!!!!

بله شما!
شمايي كه رنگ خون شهدا يادت رفته!
شماهايي كه مي گين مي خواستن نرن جنگ ، مگه ما گفتيم برن!
شماهايي كه ميگين عوضش بچه هاشون از سهميه دانشگاه استفاده مي كنن!!!
بيا جلوتر تا يه حرف در گوشي بهت بزنم...
ببينم خودت حاضر بودي بابا نداشته باشي و عوضش بهت سهميه دانشگاه بدن؟؟؟؟
آهاي خانوم بي حجاب!!!!
جواب اين كودك طفل معصوم رو فرداي قيامت مي توني بدي؟؟



جواب باباشو چي؟
مي دوني باباش كدوم بود ... يادت رفت ...
باباش هموني بود كه گفت : خواهرم سرخي خونم را به سياهي چادرت امانت دادم پس امانت دار باش.

دست مريزاد !!! خوب امانت داري كردي ، خوب آبرو داري كردي
راستي اين چادر سياهي كه ازش فرار مي كني و با بهونه هاي مختلف ميگي كه سنگينه ، با چادر گرمم ميشه ، نمي تونم سرم نگه دارم...
مي دوني چادر چيه؟ چادر همونيه كه پشت در خانه سوخت ولي از سر فاطمه نيفتاد
و اي كاش باور كنيم كه زيبايي به برهنگي نيست.


دوشنبه ششم 8 1392 7:5 بعد از ظهر

گفت : پسرم بيا ناهار بخوريم. 

پرسيد : ناهار چي داريم مادر؟ 

گفت : باقالا پلو با ماهي. 

با خنده رو به مادر كرد و گفت :  ما امروز اين ماهي هارو مي خوريم و يه روزي اين ماهي ها ما رو مي خورند... 

چند سال بعد ، والفجر 8 ... 

شهيد باكري درون اروند گم شد. 

                                        مادر تا آخر عمرش ماهي نخورد...

يکشنبه پنجم 8 1392 11:45 بعد از ظهر
X