بهش گفتم : امام زمان (عج) رو دوست داري؟ گفت : آره! خيلي دوسش دارم
گفتم : امام زمان حجاب رو دوست داره يا نه؟ گفت : آره!
گفتم : پس چرا كاري رو كه آقا دوست داره انجام نمي دي؟
گفتم : از اين حرف كه ميگن به ظاهر نيست به دله بدم مياد. گفت : چرا؟
جوان دانشجويي بود حجاب مناسبي نداشت
گفتم : چرا حجابت را رعايت نمي كني؟
گفت : دلم نمي خواد
گفتم : نماز چي ؟ مي خوني؟
گفت : دارم تحقيق مي كنم كه بخونم يا ...
چند روز بعد اعلاميه اي ديدم ، همان جوان بود ...
رو كردم به اعلاميه و گفتم حالا به يقين رسيدي؟
جوان خيلي آرام و متين به مرد نزديك شد و با لحني مودبانه گفت : ببخشيد آقا ! من مي تونم يه كم به خانوم شما نگاه كنم و لذت ببرم؟؟؟
مرد كه اصلا توقع چنين حرفي را نداشت و حسابي جا خورده بود ،
دست مريزاد !!! خوب امانت داري كردي ، خوب آبرو داري كردي
راستي اين چادر سياهي كه ازش فرار مي كني و با بهونه هاي مختلف ميگي كه سنگينه ، با چادر گرمم ميشه ، نمي تونم سرم نگه دارم...
مي دوني چادر چيه؟ چادر همونيه كه پشت در خانه سوخت ولي از سر فاطمه نيفتاد
و اي كاش باور كنيم كه زيبايي به برهنگي نيست.
گفت : پسرم بيا ناهار بخوريم.
پرسيد : ناهار چي داريم مادر؟
گفت : باقالا پلو با ماهي.
با خنده رو به مادر كرد و گفت : ما امروز اين ماهي هارو مي خوريم و يه روزي اين ماهي ها ما رو مي خورند...
چند سال بعد ، والفجر 8 ...
شهيد باكري درون اروند گم شد.
مادر تا آخر عمرش ماهي نخورد...